
الی الایام القادمه! ارجوک! مرّی بسلام. فقلوبنا متعبه
آذر ۹۹ بود. تازه از کوه برگشته بودم، خسته اما پر از فکر. همونجا بود که یهویی تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم. یه گوشهای برای خودم بسازم، برای حرف زدن، برای تعامل با آدمایی که شاید هیچوقت از نزدیک ندیدمشون. راستش هنوزم نمیدونم تصمیم درستی بود یا نه… ولی خب منو انداخت تو یه مسیری که تا امروز ادامه داره. (عکس این پست هم برمیگرده به همون روز.)
توی همین مسیر هم با یه عالمه آدم دوستداشتنی آشنا شدم، آدمایی که تو روزای تاریک کنارم بودن. شاید بعضی وقتا ازشون دلخور باشم، ولی ته دلم میدونم همیشه یه گوشهی قلبم جا دارن.
اون روزا قلمم یه حال دیگهای داشت. پرانرژی، پرخنده، پر از شیطنت. مینوشتم و همه دور هم میخندیدیم. الان؟ نوشتههام بیشتر بوی غر و گلایه میده. خودمم نمیدونم چرا اینجوری شد. شاید خستگی، شاید گذر زمان. فقط میدونم هرچی ادامه پیدا کنه، بیشتر منو ضعیف نشون میده.
میپرسی چه خبر؟
واقعیتش خبر خاصی نیست. زندگی من خیلی بیحاشیهست. روزمرگیامم معمولیان. اصولاً آدم خوشصحبتی نیستم. زیاد حرفی برای گفتن ندارم. ولی اگه بحث فوتبال باشه—۳-۵-۲ یا هافبک دفاعی مدرن—یا حتی سیاست… خب اونوقتا تا صبح ادامه میدم اما غیر از این، معمولاً ساکتم. خودمم همیشه قبول دارم یه کم حوصلهسربرم.
ولی خب،..
کمکم باید «فصل دوم» رو شروع کنم. عادتای بدمو بذارم کنار. کمتر غر بزنم. بیشتر به آدما حق بدم. دلم میخواد دوباره قلمم مثل قبل پرانرژی باشه، همونجوری که شروع کردم.
یه چیزی دیگه…
دلم برای خواهرزادههام تنگ شده. همیشه حس میکنم اونقدری که باید، وقت نذاشتم براشون. اما بعد وقتی دفترمو باز میکنم و بالاش نوشته: «دایی دوست دارم»، یا وقتی با اون بدسلامیشون میان تو اتاق و باهام دست میدن… یه جوری ته دلم قرص میشه. حس میکنم هنوزم دایی خوبیام. امیدوارم این بار وقت آزاد بیشتری داشته باشم تا بشینم باهاشون گیم بزنم، بخندم و کمبودا رو پر کنم.
چند روز دیگه امتحانام تموم میشه، پروژه رو تحویل میدم و دوباره برمیگردم به همینجا.
راستی، دلم خیلی برای تیم محبوبم تنگ شده. همیشه حال اونا که خوبه، حال منم خوبه. انگار زندگی من هم مثل نتیجهی بازیاشون بالا و پایین میشه.
کامنت ثبت شده است.
بله، قشنگ و سیال.
با توجه به پاسخ های کامنت هاتون حافظه قوی هم دارین ماشاءالله.
خوش صحبت هم هستین. مجازی که اینطور هستین.
جدی؟
خوشحالم که از این زاویه بهش نگاه میکنی و از نوشتهام خوشت میاد.
چیزایی که دوست داشته باشم خوب یادم میمونه.
مرسی ممنونم، قربونتون.
نه چاق نیستی. ولی خیلیییییی لاغر و نحیف هم نیستی. من تصورم یه پسرخیلی نحیف با سبیل شیریِ شویدی بود. 🙄
حالا خیلیم آروم نیستم. اسم شعبده باز رو بیشتر از همه اسمایی که واسه خودم انتخاب کردم دوست داشتم. از رو یکی از شعرای حافظ بود که سردر پیجم نوشته بودم. نوشته ثابت بود
هان تصور بدی داشتی متاسفمم :DD
امیدوارم الان رفع شده باشه
اره قبلا بهم گفته بعدی از رو یکی از شعرای حافظ برداشتی
خیلی شبیه منی، البته اگه فوتبالی بودن و خواهر زاده داشتنو فاکتور بگیریم خخخ.
عه فوتبالی نیستی چه بد..
خیلی از برنامه نویسایی که میشناسم متاسفانه هیچکدوم فوتبالی نیستن، نمیدونم چراا.
پسرم من تو دنیای مجازی خیلی پیرم نمیتونم با ترند شما جوونا پیش برم. ما قدیمها اسم واقعیمون رو هم به دوستهای مجازیمون نمیگفتیم دیگه نشون دادن رزومه بماند! پس بیانصاف نباش و نذارش پای گارد داشتن.😁✌🏻
وا، پیر؟ الانم داری میپیچونی،
شوخی میکنم باهات، به حریم خصوصیت احترام بزارم و راستش همین جذابیت به ناشناس بودنه
فکر میکردم تو زودتر از من وبلاگ درست کردی. ولی مثل اینکه همون موقع ها بوده. دوتامون کنکوری بودیم. اولین وبلاگمو خیلی دوس دارم. تو پیوند هاش وبلاگ تو رو گذاشته بودم. تا مدتهااااا تصورم ازت یه پسر بسیااار لاغر بود.
+ ضعیف بودن چه اشکالی داره؟
وقتی اینجا دلیه همه چی، چرا غر نزنی؟ اگه غر نزنی به چه دردی میخوره همچین فضایی؟
یعنی الان چاقم؟
اولین کامنتت یادم میاد با اسم مستعار شعبده باز گذاشتی و عید رو بهم تبریک گفتی. اشتباه نکنم عید ۱۴۰۰ بود.
اون موقع حس میکردم دختر نا آروم و شروری هستی:dddd
- خب غر زدن حال مخاطبمو بد میکنه و باعث میشه تصویر ضعیفی از من براش ایجاد بشه.
اونموقع آره ولی الان چه گاردی دارم؟😒
این دوره زمونه دیگه وبلاگ پرمخاطب وجود نداره. مـدش رفته. 😅
یه رزومه و چندتا نمونه کار خواستم ببینم ازت، نشونم ندادی
من کم کم جمع میکنم :D
فکر میکنم اسفند ۹۹ برای اولین بار با اسم خشایارشا (یا همچین چیزی) کامنت گذاشتی. اولین غریبهای بودی که پیگیر پستهام میشد و من هم کنجکاو شدم برم سراغ وبلاگش!
وبلاگ نویسی که خیلی خوبه. حتی اگر غر بنویسی! ذهن تو سبک میشه و ما هم فرصتی برای شناخت غریبههایی پیدا میکنیم که توی روزمرگیهامون محال بوده برخوردی باهاشون داشته باشیم.
اره اون موقع گاردداشتی نسبت بهم، البته الانم داریا..
من اون موقع وبلاگ چند نفر رو دنبال میکردم و تعامل داشتم باهاشون، الان تعاملم کمتر شده ولی باز هستم.
وبلاگ نویسی میتونه خوب باشه، میتونه هم نباشه.. نمیدونم همیشه دوست داشتم وبلاگ پرمخاطبی داشته باشم ولی اینطور پیش نرفت
منم در رابطه با خواهر زاده هام، همین حس رو دارم و خیلی وقتها ازشون رفتاری دیدم که خلاف حسم بوده...
گل هدیه می دن، با دیدن آسمون و ماه و... یادم می کنن... اهدافم براشون مهمه و می پرسن به کجا رسیدم... کاردستی درست می کنن و می دن بهم. پشت سرم کسی حرفی بزنه ازم دفاع می کنن ووو ... :)))
تجربه ثابت کرده اونهایی که بلدن قشنگ بنویسن، کم حرف هستن. :)
اره موجودات گوگولی دوست داشتنی هستند.
اره خواهرزاده های منم همینطورین.
من که قشنگ نمینویسم؟ مینویسم؟
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست...
درود بر برادر