یار مَفروش به دنیا که بسی سود نکرد
چند روزه اون بیت حافظ مدام تو ذهنمه: «یار مفروش به دنیا، که بسی سود نکرد / آنکه یوسف به زرِ ناسره بفروخته بود...» نمیدونم چرا، ولی حس میکنم یه جایی وسط این شعر، منم هستم. یه جایی بین فروختنِ یه تکه از خودم و نگرفتن هیچ چیز در عوضش. به پیامهام نگاه میکنم، به چتهایی که نیمه موندن، به گفتوگوهایی که از سر علاقه شکل نگرفته بودن. به آدمهایی که هیچ میلی به حرف زدن نداشتن، و من با سماجت، خودم رو تحمیل کردم. شاید از ترسِ انزوا، شاید ...