حصار عافیت جز کنجِ تنهایی نمیباشد.
دستم روی کیبورد مثل شمشیریه که هر ضربهش یه تیکه از سنگینی روی دوشمو میشکونه. ساعت الآن ۳:۳۷ صبحه و من هنوز سرپا ایستادهم، خسته اما آماده. شبها بیدارم چون اینجا کمتر کسی مزاحم میشه، راحتتر میتونم تمرکز کنم و حرکت بعدیمو بسازم. ولی همین تنهایی، میدان نبرد خودش رو داره؛ ذهنم پر هیاهوی بیصداست. خیلی غمگین و شکسته ام چون حس بدیه وقتی میبینی کسی رو که دوست و علاقه داشتی، فاصله گرفته و کمکم سعی میکنه مسیرش رو از تو جدا کنه. بدتر اینکه چند...
نیمجانی هست و میآید نیاز از من هنوز
الان که دارم مینویسم، یک و هفت دقیقهی نصف شبه. چشمام سنگینه ولی هنوز نشستم جلوی مانیتور. منتظرم مدل عصبی که ساختم بالاخره آموزش ببینه. کنارم لیوان چای داغه، بخارش میزنه بالا و هر جرعهش فقط چند ثانیه بیشتر بیدار نگهم میداره. نمیدونم از چی باید بگم. از گلای پژمرده یا از طوفانی که توی سرمه؟ راستش هیچ کدومش درست به کلمه نمیاد. فقط انبوهی از کارای عقبافتاده جلوی رومه: پروژهای که با محمد شروع کردیم و هنوز تموم نشده، مقالهای که برای کنفرا...
روز ۷۹، ستارخان بی سپاه
امروز روز هفتاد و نهم از چالش صد روزهمه. خستگی مثل گرد و خاکی که روزها روی وسایل جا خوش کرده باشه، روی تنم نشسته و تکان نمیخوره. حس پوچی، مثل سایهای که زیر نور چراغ خیابان، دنبالت میآد، بیصدا اما سمج، کنارمه. نه راه فرار داره، نه حتی راه آشتی. مبارزه هنوز ادامه داره، ولی امروز… انگار باتری روحم به صفر رسیده. پشت سیستم نشستن؟ بیمعناست. طراحیهام؟ نیمهکاره، مثل ساختمونی که وسط کار رها شده و داربستهاش زنگ زده. حتی باز کردن کتاب هم برام س...