تو گرفتار چه طوفانی شدی که به خودت برنگشتی؟
علیرضا تو دقیقاً تو چه طوفانی افتادی که حتی راه برگشت رو گم کردی؟ چرا نتونستی یه چیزو درست کنی؟ چرا همیشه ترسیدی؟ میترسی از جلو رفتن، از شروع کردن، از اشتباه کردن... از خودت. چرا شب زود میخوابی، صبح به زور بیدار میشی؟فرصتا رفتن، تموم شدن... ولی تو چرا هنوز برنمیگردی درستش کنی؟زندگی داره میگذره، عمرت، انرژیت، اون یهذره استعدادت...نذار همش حروم بشه.به خودت بیا.با بهارِ کدوم سال میخوای برگردی؟چرا هیچوقت جرأت نکردی برگردی پیش خودت؟چرا هم...
ز کویت میرویم اینک، هزاران آرزو با ما
این ۲۴ ساعت فقط فرار از خودم و کارای بقیه بود. دو ساعت خواب، که اصلاً نمیارزه به حساب بیارم. الانم که آخر شب بود با بچهها بیرون بودم، سرپرست هم به زور و با نصیحت منو راه داد توی خوابگاه. دیگه واقعا تحمل ندارم. امروز فقط دنبال کارای خودم و بقیه تو دانشگاه بودم. چرا باید اینقدر بدو بدو کنم، التماس کنم برای یه واحد که حق من بوده، و در آخر بجای واحد، تیکه و کنایه بشنوم؟ از طرف دیگه واقعا حس میکنم دیگه وقتشه که با علیرضای شلوغ خداحافظی کنم. قول ...
الی الایام القادمه! ارجوک! مرّی بسلام. فقلوبنا متعبه
آذر ۹۹ بود. تازه از کوه برگشته بودم، خسته اما پر از فکر. همونجا بود که یهویی تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم. یه گوشهای برای خودم بسازم، برای حرف زدن، برای تعامل با آدمایی که شاید هیچوقت از نزدیک ندیدمشون. راستش هنوزم نمیدونم تصمیم درستی بود یا نه… ولی خب منو انداخت تو یه مسیری که تا امروز ادامه داره. (عکس این پست هم برمیگرده به همون روز.) توی همین مسیر هم با یه عالمه آدم دوستداشتنی آشنا شدم، آدمایی که تو روزای تاریک کنارم بودن. شاید بعضی وقتا ازشو...
سلام بر کسانی که آنها را برگزیدیم
سلام به اونایی که انتخابشون کردیم تا کنارمون بایستن، تا دوشبهدوشمون با دنیا بجنگن. ولی چی شد؟ هم اونا باهامون جنگیدن... و هم خودِ دنیا، بیرحمتر از همیشه. الان ساعت یک نصفشبه. تازه پامو گذاشتم خونه، خسته، له، کوفته. نشستم پشت لپتاپ چون اینجا تنها جاییه که میتونم نفس بکشم. تنها جایی که میتونم بار دلم رو خالی کنم. برای من نوشتن ضعف نیست، قویهترین واکنشم به زندگیه. مثل اکسیژن، مثل آخرین راه زنده موندن. هر روز با کابوس از خواب میپر...
حصار عافیت جز کنجِ تنهایی نمیباشد.
دستم روی کیبورد مثل شمشیریه که هر ضربهش یه تیکه از سنگینی روی دوشمو میشکونه. ساعت الآن ۳:۳۷ صبحه و من هنوز سرپا ایستادهم، خسته اما آماده. شبها بیدارم چون اینجا کمتر کسی مزاحم میشه، راحتتر میتونم تمرکز کنم و حرکت بعدیمو بسازم. ولی همین تنهایی، میدان نبرد خودش رو داره؛ ذهنم پر هیاهوی بیصداست. خیلی غمگین و شکسته ام چون حس بدیه وقتی میبینی کسی رو که دوست و علاقه داشتی، فاصله گرفته و کمکم سعی میکنه مسیرش رو از تو جدا کنه. بدتر اینکه چند...
نیمجانی هست و میآید نیاز از من هنوز
الان که دارم مینویسم، یک و هفت دقیقهی نصف شبه. چشمام سنگینه ولی هنوز نشستم جلوی مانیتور. منتظرم مدل عصبی که ساختم بالاخره آموزش ببینه. کنارم لیوان چای داغه، بخارش میزنه بالا و هر جرعهش فقط چند ثانیه بیشتر بیدار نگهم میداره. نمیدونم از چی باید بگم. از گلای پژمرده یا از طوفانی که توی سرمه؟ راستش هیچ کدومش درست به کلمه نمیاد. فقط انبوهی از کارای عقبافتاده جلوی رومه: پروژهای که با محمد شروع کردیم و هنوز تموم نشده، مقالهای که برای کنفرا...
روز ۷۹، ستارخان بی سپاه
امروز روز هفتاد و نهم از چالش صد روزهمه. خستگی مثل گرد و خاکی که روزها روی وسایل جا خوش کرده باشه، روی تنم نشسته و تکان نمیخوره. حس پوچی، مثل سایهای که زیر نور چراغ خیابان، دنبالت میآد، بیصدا اما سمج، کنارمه. نه راه فرار داره، نه حتی راه آشتی. مبارزه هنوز ادامه داره، ولی امروز… انگار باتری روحم به صفر رسیده. پشت سیستم نشستن؟ بیمعناست. طراحیهام؟ نیمهکاره، مثل ساختمونی که وسط کار رها شده و داربستهاش زنگ زده. حتی باز کردن کتاب هم برام س...