کاف بیگانه

دست‌نوشته های یک کاف

دنبال کننده

#من

سالیانی پیش شاخه ای کس نداشت

| # فصل سوم |
بازدید
|
نظر

الان همه‌چیز دست خودته... کنترل فشار، استرس، خواب، برنامه‌ریزی، حتی «نه گفتن». هیچ‌کس نیست که راه رو برات آسون کنه، هیچ دستی نیست که بیاد نجاتت بده. هرچی هست، فقط تویی و مسیرت. و شاید این روزها، آسون‌ترین بخش این چهل روز باشه... قبل از اینکه سختی‌ها جدی‌تر بشن، قبل از اینکه خستگی واقعا خودش رو نشون بده. باید به خودت اعتماد کنی، به مسیری که چیدی، به تلاشی که قراره بکنی. نه از روی امید کور، بلکه از روی غرور و درد. اینجا آخر خطه... جا...

تو گرفتار چه طوفانی شدی که به خودت برنگشتی؟

| # فصل سوم |
بازدید
|
نظر

 علیرضا تو دقیقاً تو چه طوفانی افتادی که حتی راه برگشت رو گم کردی؟ چرا نتونستی یه چیزو درست کنی؟ چرا همیشه ترسیدی؟ می‌ترسی از جلو رفتن، از شروع کردن، از اشتباه کردن... از خودت. چرا شب زود می‌خوابی، صبح به زور بیدار می‌شی؟فرصتا رفتن، تموم شدن... ولی تو چرا هنوز برنمی‌گردی درستش کنی؟زندگی داره می‌گذره، عمرت، انرژیت، اون یه‌ذره استعدادت...نذار همش حروم بشه.به خودت بیا.با بهارِ کدوم سال می‌خوای برگردی؟چرا هیچ‌وقت جرأت نکردی برگردی پیش خودت؟چرا هم...

مرا به سنگ ببند و به آب انداز

| # فصل سوم |
بازدید
|
نظر

بعد از هجده روز برگشتم. نمی‌دونم چی باید بگم... فقط اینکه فصل سوم نبرد من شروع شد. این هجده روز، با سرعتی گذشت که حتی نفهمیدم چطور تموم شدن. نه اتفاق بدی افتاد، نه خوبی خاصی. فقط زمان بود، که از کنارم رد شد، مثل بادی که هیچ عطری از خودش به جا نمی‌ذاره. پروژه‌ی کارشناسی رو پیش بردم، سر کلاس‌ها حاضر شدم، و سعی کردم هیچ‌کاری جز همین نکنم. انگار خواستم همه‌ی مسیرهای فرعی ذهنم رو ببندم تا فقط یک راه باقی بمونه. همون راهی که باید به آخرش برسم. ...

جهان بس فتنه خواهد دید

| # فصل دوم من |
بازدید
|
نظر

سلام، نمیدونم از کجا باید شروع کنم، فقط می‌دونم که الان که شروع کردم، یه چیزی باید از دل من بیرون بیاد. ساعت ۹:۱۶ شب، منتظر امیر هستم که بیاد و با هم پروژه‌هاش رو تحویل بدیم. همین حالا که دارم این پست رو می‌نویسم، ذهنم پر از سوالات بی‌جواب و استرس‌های بی‌پایانه. راستش ته دلم، ته ذهنم، یه خلا عمیق دارم. خالی‌تر از همیشه. هر صبح با یه حس ترس و اضطراب بیدار می‌شم. انگار هر روز صبح از خواب بیدار می‌شم و دوباره خودم رو توی همون دایره‌ای می‌بینم ...

ز کویت می‌رویم اینک، هزاران آرزو با ما

| # فصل دوم من |
بازدید
|
نظر

این ۲۴ ساعت فقط فرار از خودم و کارای بقیه بود. دو ساعت خواب، که اصلاً نمی‌ارزه به حساب بیارم. الانم که آخر شب بود با بچه‌ها بیرون بودم، سرپرست هم به زور و با نصیحت منو راه داد توی خوابگاه. دیگه واقعا تحمل ندارم. امروز فقط دنبال کارای خودم و بقیه تو دانشگاه بودم. چرا باید اینقدر بدو بدو کنم، التماس کنم برای یه واحد که حق من بوده، و در آخر بجای واحد، تیکه و کنایه بشنوم؟ از طرف دیگه واقعا حس می‌کنم دیگه وقتشه که با علیرضای شلوغ خداحافظی کنم. قول ...

از شب های تیره گذر خواهیم کرد

| # فصل دوم من |
بازدید
|
نظر

از شب‌های تیره گذر خواهیم کرد، چون هیچ تاریکی نمی‌تونه جلوی نور امید رو بگیره. حتی وقتی خسته‌ایم و دل‌هامون پر از زخم باشه، بالاخره یه صبحی میاد که همه‌ی غم‌ها رو کنار می‌زنه. خب، من برگشتم. فصل امتحانات رو با پایین‌ترین معدل ممکن رد کردم. یادمه فقط ترم یک همچین وضعیتی داشتم. راستش زیاد غصه نمی‌خورم، چون اوایل ترم با کنفرانس شروع شد و آخرش هم به خاطر یه‌سری موضوعات تمرکزم به‌هم ریخت و دیگه نتونستم اون‌جوری که باید نتیجه بگیرم. چیزی بود من تو...