شب در من نشسته است؛
نه آن شبِ پرستاره، که شبِ بیستاره.
دل، خلأییست بیانتها؛ نه پر از حضور، که پر از غیاب.
سکوتی سنگین، صدا را بلعیده؛
خاموشی، فریاد را شکسته؛
و من میان بود و نبود،
چونان شمعی نیمسوختهام،
که نه توانِ سوختن دارد، نه توانِ خاموشی.
در من، نه شور بارانی، که غبارِ بیابانیست؛
نه شکفتنِ گل، که پژمردنِ خیال.
جهان در برابرم ایستاده، بیرنگ و بیرویا؛
و من در درون خویش فرورفتهام،
چونان قطرهای در دریای بیکرانِ بیاحساسی :)
صبح پاییزی که باد نه سرد و نه گرمش میخوره تو صورتم و خستگی شش ماه اول سال رو با خودم به دوش میکشم تو مسیری که هنوز بهش عادت نکردم و دعا میکنم لاقل زمان دوماه بره جلوتر که همه چیز برام عادی بشه و بهتر کنار بیام،...درکنار همه این ها یاد تمام گذرونده ها می افتم، من چقدر آدم بادامِ شکننده ای بودم که زیر بار اتفاقات طاقت آوردم و خورده شیشه هامو جمع کردم:)
کامنت ثبت شده است.
شب در من نشسته است؛
نه آن شبِ پرستاره، که شبِ بیستاره.
دل، خلأییست بیانتها؛ نه پر از حضور، که پر از غیاب.
سکوتی سنگین، صدا را بلعیده؛
خاموشی، فریاد را شکسته؛
و من میان بود و نبود،
چونان شمعی نیمسوختهام،
که نه توانِ سوختن دارد، نه توانِ خاموشی.
در من، نه شور بارانی، که غبارِ بیابانیست؛
نه شکفتنِ گل، که پژمردنِ خیال.
جهان در برابرم ایستاده، بیرنگ و بیرویا؛
و من در درون خویش فرورفتهام،
چونان قطرهای در دریای بیکرانِ بیاحساسی :)
چند وقت بود یادم رفته بود بهت سر بزنم. چقدر کم فعالیت میکنی.
میخوام گپ خوبی بین پست ها بیفته..
زندگی داغونیه.
صبح پاییزی که باد نه سرد و نه گرمش میخوره تو صورتم و خستگی شش ماه اول سال رو با خودم به دوش میکشم تو مسیری که هنوز بهش عادت نکردم و دعا میکنم لاقل زمان دوماه بره جلوتر که همه چیز برام عادی بشه و بهتر کنار بیام،...درکنار همه این ها یاد تمام گذرونده ها می افتم، من چقدر آدم بادامِ شکننده ای بودم که زیر بار اتفاقات طاقت آوردم و خورده شیشه هامو جمع کردم:)
«من گُنگِ خوابدیده و عالَم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»