کاف بیگانه

دست‌نوشته های یک کاف

دنبال کننده

تو گرفتار چه طوفانی شدی که به خودت برنگشتی؟

| # فصل سوم |
بازدید
|
نظر

 علیرضا تو دقیقاً تو چه طوفانی افتادی که حتی راه برگشت رو گم کردی؟ چرا نتونستی یه چیزو درست کنی؟ چرا همیشه ترسیدی؟
می‌ترسی از جلو رفتن، از شروع کردن، از اشتباه کردن... از خودت.

چرا شب زود می‌خوابی، صبح به زور بیدار می‌شی؟فرصتا رفتن، تموم شدن... ولی تو چرا هنوز برنمی‌گردی درستش کنی؟زندگی داره می‌گذره، عمرت، انرژیت، اون یه‌ذره استعدادت...نذار همش حروم بشه.به خودت بیا.با بهارِ کدوم سال می‌خوای برگردی؟چرا هیچ‌وقت جرأت نکردی برگردی پیش خودت؟چرا همیشه فکر می‌کنی همه دارن نگات می‌کنن، قضاوتت می‌کنن؟کی جلوتو گرفته واقعاً؟ جز خودت؟این تلاش‌های نصفه‌نیمه، این اعتماد‌به‌نفسی که پودر شد، این عزتی که رفت...
کافی نیست.
من دنبال موفقیت یه‌شبه نیستم، اصلاً دنبال موفقیت نیستم.
من فقط دنبال حال خوبم، دنبال یه ذره آرامش‌ام.

می‌دونم دارم با دنیا می‌جنگم، ولی جنگ اصلی اون توئه...با خودم.اون‌جا سپر انداختم، زانو زدم، و فقط دارم مشت و لگد می‌خورم.من فقط می‌خوام یه روز بدون استرس بیدار شم،غم‌زده نباشم، خوابم راحت باشه، یه تفریح ساده داشته باشم،و تلاش‌هام برای پیشرفت باشه، نه برای زنده موندن.از مرداد به بعد، بدنم خالی کرد.دقیقاً مثل کشتی‌گیری که وسط مسابقه یه‌هو کم میارهنه اینکه نخواد ادامه بده، فقط دیگه نمیتونه.
یه خلأ عجیبه... یه جور چیزی که نمی‌فهمی از کجاست.

خیلی وقته از سین.نون. خبر ندارم.انگار باید قبول کنم که فراموش شدم.
امشب تولد میم گاوه... خواستم زنگ بزنم تبریک بگم،ولی نگفتم. گفتم بذار این یکی‌بار من نفر اول نباشم.

دلم برای حسین تنگ شده...
دیگه همین.

 

کامنت ثبت شده است.

  • سین نون گفته:
  • فراموش؟ هیچ وقت فراموش نمیشی هر روز که میگذره توی ذهنمی بهت فکر‌ میکنم و با خودم میگم که کاش حالش خوب باشه کاش لااقل اونجوری که دلم میخواست باهاش پیش میرفت.
    زندگی خیلی عجیبه خیلی هیچ وقت فکرش رو نمی کردم یه روزی توی این موقعیت باشم.
    تو همیشه از پس همه چیز بر اومدی اینبارم می تونی اما اینبار برای خودت بیشتر وقت بزار رو ترسات پا بذار هیچ اتفاقی نمی افته زندگی اونقدر ارزشش رو نداره که بخاطر نظر دیگران کارایی که دوست ندارم انجام ندیم باور کن یه روزی می ریم از این دنیا فراموش میشیم و هیچکی به کارایی که کردیم ذره ای اهمیت نمی‌ده.
    اگه دنبال آرامشی ببین آرامشت توی چیه برای همون تلاش کن به خودت فرصت بده ببین چیا حالتو خوب میکنن دوست داری چیکار بکنی
    و تو هیچ وقت برای من فراموش نمیشی حتی اگه ازم خبر نداشته باشی ازت خبر نداشته باشم همیشه همیشه و هر روز به یادتم بخوامم نمی تونم فراموشت کنم اینو مطمعن باش.

    پاسخ :

    نمی‌دونم دقیقاً چی بگم، ولی خب، واقعیت اینه که از یه جایی به بعد همه‌ چی مسیر خودش رو می‌ره.
    آدم‌ها عوض می‌شن، فاصله‌ها بیشتر می‌شن و یه روز می‌فهمی که دیگه نمی‌شه همه چیز رو مثل قبل نگه داشت.
    شاید اون روزا و حس‌ها هنوز یه گوشه‌ی ذهن بمونن. که همین باعث زجرکش شدن آدم میشه..

    منم مثل تو خیلی چیزها رو مرور کردم، به گذشته فکر کردم، به حرفایی که گفته شد یا گفته نشد.
    ولی در نهایت، یه جایی باید تصمیم بگیری ادامه بدی،

    امیدوارم تو واقعاً حالت خوب باشه، نه فقط در ظاهر.
    امیدوارم بتونی اون آرامشی که دنبالش بودی رو پیدا کنی، حتی اگه دیگه نخوای نقشی توش داشته باشم.
    منم دارم سعی می‌کنم.

    از یه جایی به بعد سعی و تلاشم برای پیشرفت نبود. برای بقا و آرامشه.حتی الانی که دارم تایپ میکنم، بی قرارم و دستام میلرزه.. نمیدونم باید چکار کنم که بهتر بشم ادامه دادن این وضعیت شبیه یه فاجعه روحی میمونه. امیدوارم از پسش بر بیام.