
سلام بر کسانی که آنها را برگزیدیم
سلام به اونایی که انتخابشون کردیم
تا کنارمون بایستن، تا دوشبهدوشمون با دنیا بجنگن.
ولی چی شد؟ هم اونا باهامون جنگیدن...
و هم خودِ دنیا، بیرحمتر از همیشه.
الان ساعت یک نصفشبه. تازه پامو گذاشتم خونه، خسته، له، کوفته. نشستم پشت لپتاپ چون اینجا تنها جاییه که میتونم نفس بکشم. تنها جایی که میتونم بار دلم رو خالی کنم. برای من نوشتن ضعف نیست، قویهترین واکنشم به زندگیه. مثل اکسیژن، مثل آخرین راه زنده موندن.
هر روز با کابوس از خواب میپرم. چشمام باز میشه ولی مغزم هنوز تو اون تاریکی گیر کرده. بعدش چند ساعت زل میزنم به یه نقطه، امیدوارم مغزم رفرش بشه، اما نمیشه. فشار یه جوری روم سنگینی کرده که حتی نفسکشیدن هم انگار کار سختیه. مخصوصاً تو این روزا که امتحان دارم، تمرکزی نمونده، انگیزهای نمونده.
همش با خودم کلنجار میرم. میپرسم چرا؟ چرا من این همه آدم دوروبرم دارم، اما حس نمیکنم برای هیچکدومشون واقعا مهم باشم؟ آخه من کی رو اذیت کردم؟ کی رو ناراحت کردم؟ هیچوقت دلی نشکستم، بیاحترامی نکردم. همیشه سعی کردم خوب باشم، احترام بزارم، ولی جوابش چی بوده؟ سکوت، نادیده گرفته شدن، یا حتی زخمی شدن. این بیعدالتی آدمو داغون میکنه.
واقعیتش اینه که شکستم. نه فقط از فشار زندگی، بلکه از همون آدمایی که فکر میکردم پشتم میایستن. آدم گاهی بدترین ضربهها رو از نزدیکترینها میخوره... و من خوردم. این شکستن صدا نداره، اما از درون تیکهتیکهت میکنه.
میدونم غصه خوردن چیزی رو حل نمیکنه. میدونم تکراریه، میدونم بیفایدهست. ولی بعضی وقتا اونقدر حجم غصه سنگینه که فقط میخوای زمین باز شه و فرو بری. انگار همهچیز دستبهدست هم داده تا لهت کنه.
امروز صد روزِ چالش تموم شد. صد روزی که امید داشتم یه تغییر ببینم، یه جرقه، یه نشونه، یه حس جدید... ولی هیچچیز نصیبم نشد. هیچ اتفاق مثبتی نیفتاد. نه معجزهای بود، نه تحول خاصی. فقط من موندم و یه خستگی عمیق. فهمیدم بیشتر از هر چیز، به یه محرک احتیاج دارم. یه تکون اساسی. چیزی که بتونه این لَش مرده رو از روی شونههام برداره.
راستش خیلی گلایه دارم. از خودم بیشتر از همه. از خودم بیزارم. نمیدونم کی قراره روز خوب برسه. نمیدونم اصلا میرسه یا نه. فقط میدونم یا این شرایط منو کامل له میکنه... یا من زورمو میزنم و ورق رو به نفع خودم برمیگردونم.
این روزا پر از دودلیام. پر از فکرای متضاد. اما یه چیز واضحه: باید بجنگم. حتی اگه همه علیهم باشن.
#آپدیت
راستی، میخوام یه آپدیت به وبلاگ اضافه کنم. یه حالوهوای تازه. یه چیزی که نشون بده هنوز زندهام، نظرتون کدوم یکی از ایناست؟
1- آلبوم موسیقی
2- گالری عکس
3- اضافه کردن تم شب
کامنت ثبت شده است.
سلام
امیدوارم حالت بهتر باشه.
به نظرم عکس اضافه بشه.
تم شب هم دوست دارم. انتخاب بین این دوتا سخته.
سلام مرسیی یسنا
احتمالا گالری اضافه کنم
اول از همه وبلاگتون خیلی قشنگه، دامینش هم کوتاه و جالبه، حتی فاو آیکنشم خیلی حرفه ای و باحال طراحی شده، فونتی هم که انتخاب کردید ( فونت دوران ) هم نوستالژیکه هم چشمامو اذیت نمیکنه. ( البته توی پرانتز بگم حواسم به ssl و رسپانسیو بودن بلاگتون هم بود😁 )
و راجب مطلب، این احساساتی که تجربه کردید رو همه مون تجربه میکنیم، به شخصه هر هفته یا شاید هر روز دارم تجربش میکنم و حال غریبی نیست برام. انگیزه میخوای؟! حال خوب میخوای؟! شاید بهتر باشه یکمی ارتباطتتو با خدا بهتر کنی ( البته اگه معتقدی) یا یه چیز جدید رو شروع کنی، مثلا یه حرفه جدید، یادگیری یه زبان جدید و…
سلام
خیلی خوشحالم که خوشت اومده.
اره، تابستون خواستم یکم سرگرم باشم این وبلاگ رو طراحی کردم، چیز خفنی نیست یه پروتوتایپ اولیه بالا آوردم حالا ماه به ماه فیچر بهش اضافه میکنم که کم کم تکمیل بشه.
اره ریسپانسیو و ssl که همه میزارن، ماهم گذاشتیم :D
بعضی وقت ها خوبیم بعضی وقت ها بد، ولی خب چیزی که فهمیدم اینه، همیشه موضوعاتی برای درگیری و ناراحت شدن وجود داره، کاریش نمیشه کرد.
شاید نیاز به تفریح دارین... 🤔
امیدوارم اون انگیزه ای که می خواین خیلی زود سر راه تون سبز شه. 🌿
آقا اجازه... من با گالری عکس موافقم. عکس های نت نه ها. عکس هایی که خود آدم می گیره. از طبیعت. از یه لیوان چای... از وقتی داره به شب نگاه می کنه...
عکاسی رو دوست دارم و عکس های اینجوری رو بیشتر. 🤩
سلام خانم تیرزاد
تفریح، نمیدونم دیگه با چی حال نمیکنم، وقتی درگیر کارام باشم حس بهتری دادم.
آره تو نظر خودم هم بود. سعی میکنم قبل اینکه شهریور تموم بشه این فیچر رو اضافه کنم حتما!