
مرا به سنگ ببند و به آب انداز
بعد از هجده روز برگشتم.
نمیدونم چی باید بگم... فقط اینکه فصل سوم نبرد من شروع شد.
این هجده روز، با سرعتی گذشت که حتی نفهمیدم چطور تموم شدن. نه اتفاق بدی افتاد، نه خوبی خاصی. فقط زمان بود، که از کنارم رد شد، مثل بادی که هیچ عطری از خودش به جا نمیذاره.
پروژهی کارشناسی رو پیش بردم، سر کلاسها حاضر شدم، و سعی کردم هیچکاری جز همین نکنم. انگار خواستم همهی مسیرهای فرعی ذهنم رو ببندم تا فقط یک راه باقی بمونه. همون راهی که باید به آخرش برسم.
اما حالا... حالا دوباره موندم با انبوهی از کارهای ناتمام.
حسی درونم هست که میگه باید بجنگم، بیشتر از قبل، شدیدتر از همیشه.
میخوام زمان خوابم رو کم کنم، روزهام رو بلندتر بسازم،
اونقدر کار کنم، اونقدر پیش برم
تا لحظهای برسه که دیگه هیچ کاری باقی نمونده باشه.
هیچ چیزی برای عقبانداختن، هیچ بهانهای برای درجا زدن.
امروز یک آبان است.
برای خودم ۱۹ تسک نوشتهام و فقط ۸ ساعت وقت دارم.
و میدونم… هر دقیقهی امروز باید طلا باشه.
باید بجنگم با خودم، با زمان، با حس بیحرکتی.
کمکم دارم به آخر مسیر نزدیک میشم.
و شاید، فقط شاید، اون آخر،
آرامشی باشه که مدتهاست دنبالش میگردم.
کامنت ثبت شده است.