
من آن رندم که نامم بی قلندر
میگن مو آن رندم که نامم بیقلندر، نه خان دیرم نه مان دیرم نه لنگر؛ و من بعد از شبهای سرد و تاریک، بعد از یک ماهی که انگار از تقویم افتاده بود، برگشتم. نوشتم شاید نوشتن عروجی باشه از این مکث اجباری، از این ایستادن وسط طوفان. آذر خیلی سخت گذشت و دی حتی سختتر شروع شد؛ انگار هنوز نفسی تازه نکرده بودم که جنگ تازهای اعلام شد.
اتفاقات وحشتناکی افتاد؛ تلنگرهایی که هیچکدوم تلنگر نبودن، هرکدوم سیلیای محکمتر از قبلی. شنبه همین هفته، دقیقاً همینجا نشسته بودم و صورتم رو با اشک میشستم و حالا، در همون موقعیت، شیرکاکائو داغ رو بیمعطلی قورت میدم؛ نه از سر آرامش، از سر خستگیِ بعد از زنده موندن. زندگی شبیه یه توپ چندتیکهست که هر تیکهش با یه روایت تلخ دوخته شده. خیلی سخت گذشت، خیلی سخت بود.
الان ساعت ۹:۴۷ شبه و تو آزمایشگاه دانشگاهیم. سکوتی که هر لحظه ممکنه با صدای موتور حراست پاره بشه و باید قبل از بسته شدن درِ اصلی جمع کنیم و بریم. جلو روم پروژههای انجامنشده صف کشیدن، مثل دشمنهایی که میدونم به هیچکدومشون نمیرسم اما همهشون شمشیر دستشونه؛ گلخونه، شبیهسازی، شب علم، اطفای حریق، امتحانات پایانترم. همشون فقط ۲۵ روز وقت دارن و من وسط این میدان، با بدنی خسته و ذهنی پر از صدا ایستادم.
دلم برای ایزگیم تنگ شده؛ تنها چیزی که واقعاً دوست دارم ادامه بدم، اما ترسِ ریسک دوباره و نرسیدن مثل غول سیاهی جلو پام وایساده و نمیذاره سمتش برم. خیلی وقته دلم میخواد کدنویسی کنم، کد بنویسم، برای کسبوکار خودم بجنگم، شبکه یاد بگیرم، امنیت کار کنم؛ اما یه حس مزخرفِ عقبموندن، مثل تیرهایی که از بیرون میان، نمیذاره حتی کاری رو که دوست دارم شروع کنم.
برای ارشد ثبتنام کردم، ولی دلم کنکور نمیخواد. دلم یه تکیهگاه میخواد؛ جایی که بعدش شاید انرژی موند بشینم و با علاقههام نفس بکشم. اما مگه زندگی چند تا بهار داره که کاری رو که دوست دارم انجام ندم؟ این سؤال مثل پتک تو سرم میکوبه و جواب روشنی نداره. فقط امیدوارم به بلوغی برسم که جنگهای تو سرم رو ببرم و دیگه حس باخت، عقب افتادن و هدر رفتن استعداد نداشته باشم.
نمیدونم یک ماه دیگه کجام یا زندگی چه خوابی برام دیده، ولی هرچی که هست نباید متوقف بشم. وسط همین دردها باید رشد کنم، حتی وقتی شرایط ناعادلانهست و تیرها از پشت میان. بهنظرم اگه چیزی رو میخوام، باید قید یهسری چیزهای دیگه رو بزنم؛ جنگ انتخاب میخواد. الان فقط زمان میخوام، زمان زیاد، که دی رو به سلامت رد کنم و تو همین دی تصمیمهای مهم زندگیم رو بگیرم. ماه عجیبیه، خیلی عجیب؛ زمان با سرعت نور میدوه و من جا میمونم. کاش روزها بهجای ۲۴ ساعت، ۴۸ ساعت بودن. ما داریم به آخرای جنگ نزدیک میشیم؛ غول سیاه هنوز هست، اما منم هنوز ایستادم.
کامنت ثبت شده است.