کاف بیگانه

دست‌نوشته های یک کاف

دنبال کننده

یار مَفروش به دنیا که بسی سود نکرد

| # فصل سوم |
بازدید
|
نظر

چند روزه اون بیت حافظ مدام تو ذهنمه:
«یار مفروش به دنیا، که بسی سود نکرد / آن‌که یوسف به زرِ ناسره بفروخته بود...»
نمی‌دونم چرا، ولی حس می‌کنم یه جایی وسط این شعر، منم هستم. یه جایی بین فروختنِ یه تکه از خودم و نگرفتن هیچ چیز در عوضش. به پیام‌هام نگاه می‌کنم، به چت‌هایی که نیمه موندن، به گفت‌وگوهایی که از سر علاقه شکل نگرفته بودن. به آدم‌هایی که هیچ میلی به حرف زدن نداشتن، و من با سماجت، خودم رو تحمیل کردم. شاید از ترسِ انزوا، شاید چون نمی‌خواستم سکوت کامل بشه. اما حالا که به عقب نگاه می‌کنم، می‌فهمم هیچ چیز تحمیل‌شده‌ای رشد نمی‌کنه؛ فقط خسته‌ت می‌کنه، تا جایی که دیگه نمی‌دونی چرا هنوز ادامه می‌دی.

الان ساعت هشته شبه، آزمایشگاه خالیه. صدای فن دستگاه‌ها یه‌جور لالایی تکراریه که نه آرامت می‌کنه، نه بیدارت نگه می‌داره. من اینجام، نه برای کار، نه برای نتیجه، فقط چون نمی‌تونم جای دیگه‌ای باشم. نمی‌خوام برم، ولی حوصله‌ی بودن بین آدم‌ها رو هم ندارم. یه جور انزواست که خودش رو توی بودن پنهون کرده. بدنم سالمه، قوی‌تر از قبل، ولی ذهنم هنوز وسط یه جنگه، جنگی بی‌نام، بی‌دشمن مشخص، ولی پر از خون‌ریزیِ خاموش.

بعضی وقتا، درست لحظه‌ای که می‌خوام دست از کار بکشم، تصویر مامانم میاد جلوی چشمم.
می‌گم: «من الان جا بزنم، دردهای مامان چی میشه؟ بچه شدی؟ می‌خوای کم‌کاری کنی؟ مامان چی؟ مامان چی میشه؟»
یه چیزی شبیه اشک گوشه‌ی چشمم جمع میشه، سریع برمی‌گردم رو کار و ادامه می‌دم.
مدتیه به مرحله‌ای رسیدم که دیگه از باختن نمی‌ترسم. از شکست، از خستگی، از تنهایی. فقط نمی‌خوام تسلیم شم، حتی اگه هیچی درست نشه. شاید این همون روزهای آخر جنگه، شاید بعدش سکوت میاد، شاید هم فقط یه دورِ دیگه از همین چرخه‌ست. نمی‌دونم. فقط می‌دونم دیگه حوصله‌ی پنهون شدن ندارم. نه از دنیا، نه از خودم. اگه قراره تموم شه، بذار همین‌جا تموم شه، بین صدای دستگاه‌ها، بوی الکل، و نوری که بی‌رحمانه از سقف می‌تابه.

تگ ها:

کامنت ثبت شده است.

  • نازی گفته:
  • آدمی که این‌طور خودش رو می‌بینه، گم نشده؛ فقط خسته‌ست. :)

    پاسخ :

    خسته ام از درجا زدن..